Cieli Di Amore

ساخت وبلاگ
خیلی دلم می‌خواهد که چیزی بنویسم. اما بدون عشق، چیزی برای نوشتن ندارم. البته، رنج و ملال نیز گاهی قلم را به فرسایش می‌اندازد، لیکن تهی از هردوی این‌ها هستم. احساس می‌کنم تخریب شده‌ام. می‌گویند اگر کسی دچار سوختگی درجه سه بشود، تقریبا دردی حس نمی‌کند. علتش هم این است که خود عصب‌ها که وظیفه‌ی مخابره‌ی درد را داند، از بین رفته اند. بهرحال، تماماً احساس وجود نداشتن می‌کنم. اما نمی‌خواهم با کسی دربارۀ آن صحبت کنم. نه دوست، نه دکتر و تراپیست. شاید همین مطلب را هم از روی عادت و اعتیاد به اسکرین صفحۀ ورود بلاگفا نوشتم، شما خبر ندارید؛ هر روز شاید 20 بار بازش می‌کنم، بدون اینکه قصد داشته باشم کاری کنم. شبیه باز کردن در یخچال، وقتی حتی بنا نداریم چیزی از آن برداریم. علی‌ایحال، وضع این است. دلم برای کسی تنگ نشده، کسی را دوست ندارم و از کسی متنفر هم نیستم. اساساً چیزی نیست، هیچ چیزی نه در روانم و نه در قلبم و نه در جهانم جریان ندارد. همه‌چیز یخ زده است، و وقتی چیزها یخ می‌زنند، سر جایشان ثابت می‌مانند.البته، یک چیز را هنوز می‌توانم احساس کنم. اینکه دلم برای پیش از این وضعیت تنگ شده است. دلم برای زنده بودن، برای مشتاق بودن. دلم برای دیدن برق چشمانم در آینه تنگ شده است. آن روز، پیش از آنکه او بیاید، چشمانم انگار می‌دویدند. بلکه بیشتر. بازی می‌کردند، با هم حرف می‌زدند و می‌خندیدند. گویی هوای چشمانم بهاری بود و در آن نسیم خنکی می‌وزید که انگار باد زمستان گذشته را با خود به بهار آورده است. چشمانی دلپذیر داشتم که همه‌جایش پیچک می‌رویید. امروز اما، اگر ابراهیم را در چشمانم بیندازید، هیچ کس نمی‌تواند او را نجات دهد. البته اشکالی ندارد. منظورم این است که، ولش کن. حالا هرچه. این یا آن. گاهی بعضی چ Cieli Di Amore...
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 168 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:32

اتفاقات غیرعادی، بهای غیر عادی بودنشان را می‌دهند. اساسا، این جهان جایی برای چیزهای غیرعادی نیست و آن‌ها را، حتی اگر رخ بدهند، به طریقی کنترل می‌کند. درست چند لحظه‌ی پیش بود که درحالیکه روبروی یخچال ایستاده بودم و می‌خواستم یک بطری آب معدنی را بردارم و چند جرعه بنوشم، شبیه کسی که حافظه‌اش را بدست می‌آورد، صدها و بلکه هزاران مورد از جزئیات مربوط به سین به یادم آمد. از عرق خار مریم گرفته تا بازتاب صفحه‌ی لپتاپ و سکانس‌های Inside out که در چشمانش -وقتی که دزدکی به آن‌ها نگاه می‌کردم- پیدا بود.انگار همه‌ی آنچه به تمامی نیست گشته بود، حالا به ناگهانی هست شده بود، به همین راحتی، و شاید کوتاه‌تر از آنکه ساعتِ روی دیوار بتواند یک صدای تیک از خودش در بیاورد.آب را نوشیدم. تمام آن خاطره‌ها نیز انگار نوشیده شده بودند. یک گذر خنک و کوتاه، و البته، دربرگیرنده‌ی «همه‌ی هستی خود»؛ با یک پایان بخصوص، پایانی که فقط با به یاد آوردن عمل نوشیدن می‌توان چیزی شبیه آن یافت. آمدم و روی تخت دراز کشیدم. حالم خوب بود - هست. کمی سردم است، اما کم‌کم بهتر می‌شود. صورتش را به یاد آوردم. زمانی، وقتی چنین می‌کردم، می‌توانم قسم بخورم که تمام اتاق روشن می‌شد. گویی صورت او، شبیه یک ماه، درست همانجا که تصورش می‌کردم می‌درخشید و اتاق مرا مهتابی می‌کرد.آه؛ سین. سین بد، سین بد. دختر خوبی که کارهای بدی کرد‌. اما هربار که کار بدی می‌کرد، معمولا پس پرده‌ی آن اتفاق، یک کودک بی‌دفاع در تنهایی و تاریکی خود کز کرده بود و عصبانی بود که کسی خوشحالی‌اش را از او گرفته. مثل همان وقت‌ها که در آشپزخانه‌شان خراب‌کاری می‌کرد یا آن یکی موقع که با خواهرش میم قهر کرده بود و یواشکی وسط خیابان به او یک علامت بی‌ادبانه نشان داده بود Cieli Di Amore...
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 151 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:32

خیلی خوب است که او دیگر برای خواندن چیزی اینجا نمی‌آید. دست کم، حضور آن ذره‌بین بیرونی را که، هر زمان از احساسات و عواطفم می‌نوشتم، گویی که دنبال چیزی باشد، کلمات و فضای بین کلماتم را می‌کاوید تا مبادا «به نظر برسد» که به تملق می‌پردازم و این‌ها را برای فریفتن او می‌نویسم، حس نمی‌کنم.می‌دانم که از اول هم نباید به چنین ذره‌بینی فکر می‌کردم. نه او این‌طور آدمی بود، نه مهر من به او سر سوزنی کدر یا ناخالص بود. اما بهرحال، تجربیات زندگی گاهی برایمان مکانیزم‌های دفاعی غیر منطقی می‌سازند.دلم برایش تنگ شده است. او خیلی بیشتر از اینکه یک معشوقه‌ی خاص باشد، بخصوص بود. به عنوان مثال، هنوز بعد از این همه مدت، نتوانسته‌ام حتی دوستی پیدا کنم که مثل او مهربان و زیبا باشد، آن طور ویژه و حیرت‌انگیز، آن طور که انگار چیزهای بد، از اطراف او دور می‌شوند و تو نیز اگر کنارش باشی، برایت همانطور خواهد بود.البته بهتر است بگذریم. بهرحال، هرچند که هیچ وقت نفهمیدم چرا، او حتی نخواست که آن رویا را ببوید. من نیز باید این مسیر را مدام بروم و برگردم و از سر گیرم و به پایان رسانم و بنویسم و بنویسم تا بلکه هرآنچه از این احساس در من مانده، تمام بشود. خدا می‌داند که چند سال کار و زندگی‌ام باید همین باشد. آه. گویا نیاز و حسرت و دوست داشتن را با من سرشته‌اند. چه می‌شود کرد. همین است که هست. Cieli Di Amore...
ما را در سایت Cieli Di Amore دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cielidiamoreo بازدید : 150 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 11:32